پاییز، با نسیمی سردی که از کوههای چشمهسر میوزید، باغ پرتقال خانواده چنگیز را در برگرفته بود. برگهای زرد کمرنگ درختان زیر نور کمرنگ خورشید میدرخشیدند و بوی عطر پرتقالها هوا را پر کرده بود. چمران، پدربزرگ، با عصایش کنار درختان ایستاده بود و با نگاهی عمیق به چنگیز میگفت: «پسر، این باغ زندگی ماست. پرتقالها رو بچین، بفروش، وگرنه زمستون گرسنه میمونیم.» چنگیز، با دستانی پینهبسته، سر تکان داد و برداشت را آغاز کرد. چهرزاد، مادر، با صدای آوازش بساط چای را برای کارگران آماده میکرد، در حالی که چاووش و چلما سبدها را پر میکردند.
چهرام، پسر کوچک، با چشمان کنجکاوش میان درختان میچرخید. او به جای پرتقال، به علفهای سبز و انبوهی که زیر درختان رشد کرده بودند، خیره شده بود. شیما، دختر همسایه، با موهای بافته و یه ظرف کلوچه داغ و تازه که مامانش پخته بود، هر روز میآمد و با خندههایش چهرام را صدا میزد: «چهرام، بیا کلوچه بخور و بازی کنیم!» چهرام فقط سرش را تکان داد. زن عمو چغندر، که از مرگ شوهرش به این خانه آمده بود، با خنده گفت: «مو بوشم، کلوچه وا بازی، کار وا لفتی بدم!»
یک روز، که باد سرد پاییزی برگها را به رقص درآورد، چهرام زیر بزرگترین درخت پرتقال، علفی عجیب پیدا کرد. ریشههایش مثل تار عنکبوت بود و بوی تندی داشت. او آن را کند و به شیما نشان داد. شیما خندید: «اینو بنداز دور، شاید سمی باشه!» اما چهرام، با احساسی که نمیتوانست توضیحش دهد، آن را زیر پیراهنش پنهان کرد. شب، که همه دور آتش نشسته بودند، چهرام با صدایی لرزان گفت: «این باغ، فقط پرتقال نیست. یه روزی کسی میفهمه این علفها به چه درد میخوره.» چمران به حرفش گوش داد، اما چیزی نگفت.
روزها گذشت و چهرام هر روز چند علف عجیب دیگر جمع میکرد و به آنها زل میزد و با خودش چیزی زمزمه میکرد. خانوادهاش فکر میکردند بازی کودکانه است. حتی چاووش با خنده گفت: «چهرام، تو باغدار نمیشی، دانشمند میشی!» و همه خندیدند. اما یک عصر پاییزی، که باران ریز شروع شد، چهرام زیر درخت نشست و با خودش فکر کرد: «اگه این علفها واقعاً چیزی باشن؟ اگه ما همه این سالها اشتباه کرده باشیم؟» نگاهش به باغ افتاد، به پرتقالهایی که همهچیز خانواده بود، و به علفهایی که زیر پایش پنهان شده بودند. ذهنش پر از سوال شد، و برای اولین بار، به چیزی بزرگتر از باغ فکر کرد.